تجربیات یک بیمار مبتلا به اسکیزوفرنیا در انجمن احبا

با سوز سرما از خواب بیدار شدم، گیج خواب بودم تا به خودم بیایم و متوجه اطرافم شوم کمی طول کشید، ناگهان بهتم زد، ترس عجیبی مرا در بر گرفت از جا بلند شدم و به این طرف و آن طرف پریدم. باورم نمی شد او نیست، باور نمی کردم مرا تنها گذاشته و نمی توانستم بی محبتی او را باور کنم. پدرم رفته بود. مدت های زیادی با هم بودیم. از زمانی که نمی دانم به کدام دلیل از ارتش اخراج شد و با طناب چه کسی دچار اعتیاد گشت. فقط یاد دارم دیگر هیچ کس نه او را خواست و نه من را. هر دو غیر طبیعی بودیم. هر دو کارهایی انجام می دادیم که دیگران نمی توانستند آنها را تحمل کنند. گذشته ، از زمانی که یاد دارم خوب نبوده. وقتی بچه بودم همه دوستم داشتند از نظر دیگران من پسری باهوش ، ساکت و با ادب بودم. اما این نظر مربوط به دیگران بود از نظر پدر و مادرم من هیچ وقت فرزند دوست داشتنی ای نبودم. خوب بیاد دارم که چقدر با رفتارها و حرکاتشان احساس بی ارزشی میکردم، همیشه در جمع مورد ملامت بودم، تنها چیزی که خیلی خوب از آنها به خاطر دارم کتک های وقت و بی وقت آنهاست آنها به هر دلیلی و در هر وضعیتی بهترین گزینه را کتک زدن می دانستند.
با اخراج شدن بابا مجبور به نقل مکان شدیم و از خرم آباد به تهران مهاجرت کردیم. تهران شهر بزرگی بود، فکر می کردیم در اینجا زندگی مان تغییر می کند و اما دریغ که هیچ کدام از اتفاقات شوم آینده بی خبر بودیم. پدرم بعد از اخراج شدن، درگیر اعتیاد شده بود نمی توانست تمرکز کند، نمی توانست مشغول به کار شود برای تهیه ی مواد مجبور شد وسایل خانه را یکی بعد از دیگری بفروشد. کم کم هیچ وسیله ای برایمان نماند همه خرج منقل او شده بود. بعد از اینکه تمام وسایل خانه را فروخت و چیزی باقی نگذاشت خانه را ترک کرد. گاهی هر چند ماه یک بار بر می گشت و در آن لحظه هایی که می دیدمش حالت عادی نداشت دائم با خودش حرف می زد بسیار عصبانی و غیر قابل کنترل شده بود. این رفتارها را در منزل عمویم هم دیده بودم. آن هم گاهی با خودش حرف می زد و رفتارهای عجیب و غریب زیادی داشت. در آن زمان نمی دانستم که آنها منتقل کننده ژنی به من هستند که آینده مرا نابود خواهد کرد.
سال 74پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند آنها نمی توانستند در کنار هم باشند. پدرم بسیار از کنترل خارج شده بود و هیچ کس قدرت تحمل او را نداشت البته به جز من، که به دلیل آنکه مادرم نخواسته بود من با او باشم مجبور شدم نزد پدرم بمانم و حضانت من بر عهده پدرم قرار گرفت.
در دوران دبیرستان متوجه شدم در من چیزی در حال تغییر است، احساس می کردم آدم بدی هستم، اصلاً حوصله فرد یا مکانی را نداشتم، ساعتها گریه می کردم و خودم را سرزنش می کردم، به طرز عجیبی نماز می خواندم و احساس می کردم باید توبه کنم. در این زمان بود که پدر و مادرم را در ذهنم کشتم و به طور کلی از عالم واقعیت دور شدم. چقدر از آن زمان نوشتن سخت و طاقت فرسا ست. در هیچ کلمه ای رنج آن زمان من قابل توصیف نیست. به یاد دارم روزی مشغول نماز بودم که احساس کردم عطر خوشی در فضا پیچیده است، بلند شدم و بدون اراده بیرون زدم ناگهان تصور کردم آسمان تیره و تار شد، خورشید و ماه متلاشی شدند و کوههای روبه رویم ذره ذره شده است. در آن لحظه تصور می کردم قیامت شده است، بعضی انسانها را به صورت حیوانات می دیدم، ارواح خبیث و ارواح پاک را می دیدم. احساس می کردم که مریم مقدس را دیدم و در حال زیارت او بودم. درست به یاد ندارم چه مدت در این وضعیت بودم اما زمانی متوجه شدم که احساس ضعف شدید می کردم و در کوهی رها شده ام. با ترس و وحشت کوه را پایین آمدم و نزد یکی از دوستانمان رفتم آن هم مادر و خواهرم را خبر کرد و با زور و اجبار مرا به بیمارستان بردند. در آنجا بود که متوجه شدم به بیماری اسکیزوفرنیا مبتلا شدم و تا مدتها تحت نظر روانپزشک بودم.
در طول مدت بیماری ام فراز و نشیب های زیادی را تجربه کردم، لحظاتی که هیچ کدام از اعضای خانواده ام متوجه ی تغییر حالت های من نمی شدند و احساس می کردند من در حال نقش بازی کردن هستم، آنها تصور می کردند من باید به سر کار بروم در حالی که من در ذهنم با عجیب ترین افکار و احساسات می جنگیدم، خانواده پدریم کسانی مثل من را زیاد دارند، و احتمالاً ما گرفتار ژن معیوب شده ایم که تا کنون کسی نفهمیده علت آن چیست؟
بیماری باعث شد پدرم را از دست بدهم، مادرم همیشه مرا طرد کند و برادرانم هیچ وقت روی من حساب باز نکنند. هنوز هم با وجود مصرف دارو علایم در من وجود دارد و بهبودی اتفاق نیا فتاده است.
چشمهایم را می بندم و لحظاتی را تصور می کنم که در خانه گرم و قدیمی مان در خرم آباد کنار پدر نشسته ام و مادرم از عشق برایم می گوید. مراقب برادر و خواهرهای کوچکترم هستم و مثل کوه از آنها حفاظت میکنم. کم کم چشمانم را باز می¬کنم می¬بینم به جز تنهایی و بی پناهی نیست. احتمالا این وضع تا پایان عمر ادامه دارد.

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.